ستاره بامداد



بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم

  سلاااااام . این روزها عین زبل خان شدم، همه ش از این ور به اون ور واسه کارآموزی و از طرف دیگه کلاس خیاطی. هرچند بعضی وقتها اذیت می شم یا از شدت خستگی هلاک می شم ولی با تمام وجود عاشق رشته ی جدیدم و کارآموزی هستم. برای کارآموزی همزمان هم دوتا مرکز مربوط به بیمارهای مزمن روان رو می رم و هم اورژانس اجتماعی. به نظرم کار تو اورژانس و به ویژه قسمت پیگیری واقعا فرسودگی بالایی ایجاد می کنه. وقتی برگه ی کارآموزیمونو بردیم مرکز اورژانس، رییسش که یه خانم فوق العاده مهربون و دلسوز و خوش اخلاق هستن به ما گفتن که براتون ناراحتم! اورژانس اجتماعی دقیقا رشته ی شماست ولی ما اینجا به ناچار کسانی رو استخدام کردیم که رشته شون ادبیات یا شیمی بوده!!!! گفت شما همه ی شرایطو دارین به جز یه شرط!(گویا اون شرط هم بند پ هست ) جلسه اولی که رفتیم اورژانس، با وَن های اونجا رفتیم پیگیری. رفتیم بیمارستان و یه نوزادو که مامان و باباش زندون بودن، بردیم پرورشگاه. خیلییی دردناک بود. طفلک نه لباس داشت، نه شیر، نه کسی که براش دلسوزی کنه. یکی از مادرهای اونجا زحمت کشید و از شیر خودش ریخت توی یه شیشه شیر کوچولو، البته نصف شیشه رو اون مقدار شیر پر کرد!!! اول بردیم براش واکسن زدیم. نه من و نه سوماجون دوستم دلمون نمی اومد تو اتاق واکسیناسیون بمونیم و ببینیم اون صحنه ی دردناکو! بچه رو گذاشتیم رو تخت و بیرون اومدیم. بعدش هم بردیمش بهزیستی و خدا می دونه سرنوشت و آینده ی اون بچه و امثال اون چی میشه! چهارشنبه ی بعدش هم که رفتیم اورزانس باز پیگیری داشتیم. این دفعه یه بچه بغل من بود و یه بچه بغل سوما جون! بازهم لباس گرفتن از بقیه و بازهم واکسن و در آخر پرورشگاه! دختربچه ی نازی که بغل سوماجون بود به شدت خوشگل بود و هرکی می دیدش عاشقش می شد، از مددکار و روان شناس گرفته تا پرستار و مسول مرکز! ولی حیف که پدر و مادر بی لیاقتش جاش گذاشتن و رفتن به این دلیل که تو دوران نامزدی باردار شده بود و آبروشون جلو مردم می رفت! بچه ی سوما شلوار نداشت و بچه ی من یه لباس آستین کوتاه تنش بود با دوتا پتوی عاریه ای که دورشون پیچیده بودیم. تو این سرمای هوا طفلکی ها کلاه هم نداشتن، آخرش یکی از پرستارهای مهربون زحمت کشید و با گاز براشون کلاه درست کرد. گاز رو سه گوش کرد و مثل روسری دور کله ی کوچولوشون بست! راننده اورژانس می گفت تا چند سال پیش چندماه یه بار یه بچه رو می بردیم بهزیستی، الان هفته ای چندتا بچه رو داریم می بریم. قبل رفتن به بهزیستی هم رفتیم یه بچه رو از مادر معتادش بگیریم و ببریم بهزیستی که مادره بچه رو نداده بود و تهدید به نفرین کرده بود! یه جای دیگه هم رفتیم بعد بهزیستی که از محله های حاشیه  شهر هست و واقعا شرایط نامساعدی داره. چهارتا بچه هم اونجا بودن که خواستیم ببریمشون که بازهم کنسل شد. بچه ها پدر معتادی داشتنکه قبلاها دخترهاشو واسه تهیه مواد می فرستاده و حتی به یکیشون گفته بود اگه مواد نیاوردی برنگرد! مادرشون هم طلاق گرفته بود و رفته بود! خیلیییی معصوم و مظلوم بودن و متاسفانه مثل خیلی از بچه ها و نوزادایی که سرکارشون با پرورشگاه و خانه امن و . هست، قربانی فقر فرهنگی و بی سوادی خونواده هاشون شدن. واقعا کسی که شرایطشو نداره بی جا می کنه بچه دار میشه! این طفل معصوم ها چه گناهی کردن که پاشون به زندگی درب و داغون مامان و باباشون باز شده؟؟!! بچه ها رو شریک خوشبختی هاتون کنین نه بدبختی هاتون!!! الان تازه دارم می فهمم زیر پوست شهرمون چه خبره!!! البته شهرهای دیگه هم قطعا همینطوره!!!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهترین درمان برای بیماریهای نشیمنگاه دانلود خلاصه کتاب و جزوات دانشجویی بخشی آفیشیال vistasazego دادرس ایرانیان پارس موزیک دروس استاد سید محمد حسن رضوی وبلاگ شخصی راضیه داودی بهبهان گردی yaddashtkon